روزی لقمان در کنار چشمه ای نشسته بود .
مردی که از آنجا می گذشت از لقمان پرسید : چند ساعت بعد به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو
آن مرد پنداشت که لقمان نشنیده است ، دوباره سوال کرد : مگر نشنیدی ؟ پرسیدم چند ساعت دیگر به ده بعدی خواهم رسید ؟
لقمان گفت : راه برو
آن مرد پنداشت که لقمان دیوانه است و راه پیشه کرد . زمانی که چند قدمی راه رفته بود ، لقمان با بانگ ( صدای ) بلند گفت : ای مرد ، یک ساعت دیگر بدان ده خواهی رسید .
مرد گفت : چرا اول نگفتی ؟
لقمان گفت : چون راه رفتن تو را ندیده بودم ، نمی دانستم تند می روی یا کند . حال که دیدم دانستم که تو یک ساعت دیگر به ده خواهی رسید
سلام
دمه لقمان گرم
سلام دوست عزیز
ممنون از حضور و نظر گرمت
بازم پیشم بیا
مرسی
سلام
وبلاگ شما رو ملاحظه نمودم . کارت عالیه و مطالبت پندآموز . برات آرزوی توفیق دارم . لطفا در اولین فرصت جدیدترین اخبار در مورد خودت رو به ایمیلم ارسال کن .
خداحافظ . موفق باشی
سلام.ممنون که به وبلاگ من سر زدی.خیلی خوشحال میشم که در این کار کمکم کنی.در ضمن اگر دوست داشتی ایدی من رو در چت اد کن.ایدی در وبلاگم هست.
سلام
مطلبت خیلی زیبا بود.
لذت بردم.
موفق باشی